شماره ٢٩٢: در غبار هستى اسرار وفا پوشيده اند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
در غبار هستى اسرار وفا پوشيده اند
جامه عريانى ما را زما پوشيده اند
اى نسيم صبح از دم سردى خود شرم دار
ميرسى بى باک و گلها يک قبا پوشيده اند
غنچه ها را تا سحرگه برق خرمن ميشود
در ته دامن چراغى کز هوا پوشيده اند
بر نفس گرد عرق تا چند پوشاند حباب
اينقدردوشى که دارم بى ردا پوشيده اند
گر همه عنقا شوم شهرت گريبان ميدرد
عالم عريانى است اينجا کرا پوشيده اند
رازداريهاى عشق آسان نمى بايد شمرد
کوه ها در سرمه گم شد تا صدا پوشيده اند
نيستم آگاه دامان که رنگين ميکنم
خون ما را در دم تيغ قضا پوشيده اند
با دو عالم جلوه پيش خويش پيدا نيستيم
فهم بايد کرد ما را در کجا پوشيده اند
هيچ چشمى بى نقاب از جلوه اش آگاه نيست
داغم از دستيکه در رنگ حنا پوشيده اند
اى هما پرواز شوخى محو زير بال گير
ظلمتستانست اينجا سايه را پوشيده اند
سرنوشتى داشتم در چشم کس روشن نشد
اينقدر دانم که زير نقش پا پوشيده اند
از قناعت بگذرى کانجا زشرم عرض جاه
دستها در مهر تنگ گنجها پوشيده اند
در سواد فقر گم شو زنده جاويد باش
در همين خاک سياه آب بقا پوشيده اند
دوستان عيب و هنر از يکدگر پنهان کنند
ديده ها باز است اما بر حيا پوشيده اند
(بيدل) از ياران کسى بر حال ما رحمى نکرد
چشم اين نامحرمان کور است يا پوشيده اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید