شماره ٢٩٣: در غمت آخر بجائى کار بيدادم رسيد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
در غمت آخر بجائى کار بيدادم رسيد
کز طپيدن سرمه شد هر کس بفريادم رسيد
مکتب آفاق از بس درسگاه عبرتست
گوشمالى بود هر حرفى کز استادم رسيد
سينه را از تير و دل را نيست از زخم سنان
بى قدت آن آفتى کز سرو و شمشادم رسيد
دامگاه شوق چون من صيد محرومى نداشت
ناله وارى هم نماند از من که صيادم رسيد
عشق ضعفى داشت تا شد با مزاجم آشنا
سيل شبنم بود تا در محنت آبادم رسيد
چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طينتم
چشم زخمى بود معدومى کز ايجادم رسيد
گريه گو خون شو که من از ياس مطلب سوختم
تا کنم سامان آب آتش به بنيادم رسيد
حسرتى در پرده نوميدى دل داشتم
سوختنها چون سپند آخر بفريادم رسيد
يار دارد پرسش احوال دورافتادگان
کو فراموشى که گويم نوبت يادم رسيد
سنگ هم گرواشگافى يار مى آيد بيرون
اين صدا از بيستون و سعى فرهادم رسيد
قاصد شوق از کمين نارسائى ايمن است
ناله ئى دارم که در هر جا فرستادم رسيد
شعله افسرده (بيدل) شهپر خاکستر است
در هوايش هر که رفت از خود بامدادم رسيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید