شماره ٤٤: چشم بيمار بلايى است که من مى دانم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چشم بيمار بلايى است که من مى دانم
زير اين درد دوايى است که من مى دانم
جلوه سرو برآورده بالاى کسى است
خوبى گل ز لقايى است که من مى دانم
هيچ جا گر چه ازو نيست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جايى است که من مى دانم
دست گلچين شود از خنده گلهاى گستاخ
خشم او لطف بجايى است که من مى دانم
جوهر خط که در آن آينه رو پنهان است
زره زير قبايى است که من مى دانم
از اداهاى تو کوته نظران بيخبرند
هر ادا تير قضايى است که من مى دانم
گر چه اين باديه از بانگ جرس پرشورست
گوش ليلى به نوايى است که من مى دانم
مى شود باد مراد دل دريايى من
نى اگر نغمه سرايى است که من مى دانم
همتى کز دو جهان است دست فشان مى گذرد
در زخم زلف دوتايى است که من مى دانم
در ره عشق که بال و پر او عريانى است
راهزن راهنمايى است که من مى دانم
قبله مردم آزاده يکى مى باشد
در سر سرو هوايى است که من مى دانم
موج درياى حوادث دل چون آينه را
صيقل زنگ زدايى است که من مى دانم
در خرابى است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همايى است که من مى دانم
زاهد کودن و ادراک لطايف، هيهات
مى و نى آب و هوايى است که من مى دانم
پيش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدايى است که من مى دانم
راه از نشتر الماس نمى گرداند
شوق اگر آبله پايى است که من مى دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشايى است که من مى دانم
طبل رحلت که ازو بيجگران مى ترسند
نغمه روح فزايى است که من مى دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روى انديشه نمايى است که من مى دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید