شماره ١٣٧: از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلم
اگر به کعبه رود روى برقفاست دلم
خبر ز سايه خود نيست صيد وحشى را
من رميده چه دانم که در کجاست دلم
چه نسبت است به آيينه اشتياق مرا
که آب گشت و همان تشنه لقاست دلم
به خشم و ناز مرا نااميد نتوان کرد
به شيوه هاى غريب تو آشناست دلم
به من کشاکش گردون چه مى تواند کرد
که در حمايت آن طره دوتاست دلم
نگاه حسرت من ترجمان مطلبهاست
اگر خموش از اظهار مدعاست دلم
به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا
که هيچ جا نه و در صد هزار جاست دلم
برهنه را نتواند برهنه کرد کسى
چه نعمتى است که بى برگ و بى نواست دلم
مرا ز نعمت الوان حسن سيرى نيست
گرسنه چشم تر از کاسه گداست دلم
ميى چون خون شهيدان به من کرامت کن
که از خمار چو صحراى کربلاست دلم
ز مشت خار و خسم دود بر نمى خيزد
ز بس که واله آن آتشين لقاست دلم
ز انقلاب جهان نيستم غمين صائب
که در بلندى و پستى به يک هواست دلم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید