شماره ٢٦٥: تا واله نظاره آن ماهپاره ايم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا واله نظاره آن ماهپاره ايم
از خود پياده ايم و به گردون سواره ايم
سير وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ايم ولى بيکناره ايم
هستى ما و نيستى ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ايم
در محفلى که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمايى خود چون شراره ايم
نتوان به ريگ باديه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بى شماره ايم
خاک اوفتاده نيست اگر ما فتاده ايم
گردون پياده است اگر ما سواره ايم
آسيب ما به سوخته جانان نمى رسد
هر چند آتشيم ولى بى شراره ايم
هشيار از تپانچه محشر نمى شويم
ما اين چنين که از مى غفلت گذاره ايم
تا کى ز جوى شير و ز جنت سخن کني؟
اى واعظ فسرده، نه ما شير خواره ايم!
از چاره بى نياز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ايم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آيينه دان جلوه آن ماهپاره ايم
هرگز ز کار خود گرهى وا نکرده ايم
با آن که دستگيرتر از استخاره ايم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بى بصران ما چه کاره ايم
اين آن غزل که مولوى روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید