چون صبح خنده با جگر چاک مى زنيم
در موج خيز خون نفس پاک مى زنيم
هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد
ما چون حباب پيرهنى چاک مى زنيم
همت به هيچ مرتبه راضى نمى شود
در دام، فال حلقه فتراک مى زنيم
در سردسير خاک که يک روى گرم نيست
جوشى به زور شعله ادراک مى زنيم
چون کاروان ريگ به منزل نمى رسيم
چندان که قطره بر ورق خاک مى زنيم
ناخن حريف آبله دل نمى شود
بر قلب شيشه خانه افلاک مى زنيم
صائب کدام غبن به اين مى رسد که ما
داريم مى به ساغر و ترياک مى زنيم