آن طفل يتيمم که شکسته است سبويم
از آب همين گريه تلخى است به جويم
حاشا که پر از مى نکند پير خرابات
روزى که شود خالى ازين مغز کدويم
چون صفحه مسطر زده آيد به نظرها
از سيلى بيرحمى اخوان بر رويم
از دايره عشق تو بيرون ننهم پاى
گر مه کند از هاله خود طوق گلويم
چون صبح گذشته است ازان چاک دل من
کز رشته تدبير توان کرد رفويم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گريزم بتوان يافت به بويم
صائب به دلم باد مرادى نوزيده است
چون غنچه ازان روز که دلبسته اويم