از جام بيخودى کرد ساقى خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودى نرستم
راهى که راهزن زد يک چند امن باشد
ايمن شدم ز شيطان تا توبه را شکستم
ساقى و باده من از سينه جوش مى زد
روزى که بود مطرب از نغمه الستم
زان دم که عشق او بست از نيستى ميانم
ز نار تازه اى شد احرام هر چه بستم
با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزى که نيم مستم
از خود مرا برون بر، تا کى درين خرابات
مستى و هوشيارى سازد بلند و پستم؟
از صحبت گرانان در زير سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم