نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
تير يک ترکش ز هموارى بود افکار من
پيش من طوطى ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر مى کند گفتار من
اشک نيسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره گل مى شمارد گوهر شهوار من
خواب شيرينى که مردم جا به چشمش مى دهند
مى کند کار نمک با ديده بيدار من
از غزل پر کن بود ديوان من صائب تهى
سبزه بيگانه را ره نيست در گلزار من