شماره ٥٠٤: دست کوته کرد زلف يار از تسخير من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
دست کوته کرد زلف يار از تسخير من
ريخت از زور جنون شيرازه زنجير من
با خرابى هاى ظاهر دلنشين افتاده ام
سيل نتوان گذشت از خاک دامنگير من
سختى ره مى شود سنگ فسان عزم مرا
برنمى گردد، اگر بر سنگ آيد تير من
خاکيان از جوهر پوشيده من غافلند
زير گردون است در زير سپر شمشير من
آفتاب بى زوال عشق بر من تافته است
موى آتش ديده گردد خامه از تصوير من
غوطه در سرچشمه آب حياتش مى دهند
هر که مى ريزد عرق چون خضر در تعمير من
گر به ظاهر ديده من شد سفيد از انتظار
متصل با قصر شيرين است جوى شير من
اينقدر وحشت نمى بردم به خود هرگز گمان
در کمند زلف او نگذاشت چين نخجير من
چون عرق چشمم به روى گلعذاران وا شده است
آفتاب و مه نمى آيد به چشم سير من
چون تواند سبزه زير سنگ قامت راست کرد؟
مى کند کوته زبان عذر را تقصير من
سرو و سوسن را دل آزاده من داغ داشت
حلقه مردانه چشم تو شد زنجير من
گفتم از پيرى شود بند علايق سست تر
قامت خم حلقه اى افزود بر زنجير من
يک دل غمگين جهانى را مکدر مى کند
باغ را در بسته دارد غنچه دلگير من
گر چنين صائب جنون من ترقى مى کند
حلقه ها در گوش مجنون مى کشد زنجير من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید