شماره ٥٢٦: مى زند از گريه موج خوشدلى ابروى من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
مى زند از گريه موج خوشدلى ابروى من
آب چون شمشير جوهر مى شود در جوى من
خاک راهم، ليک از من چرخ باشد در حساب
مى شود باريک دريا چون رسد در جوى من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگى است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوى من
عطسه مغز عندليبان را پريشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوى من
تازه مى دارد رخ خود را به آب تيغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروى من
گر چه از هموارى از کلکم نمى خيزد صفير
مشرق و مغرب بود لبريز گفت و گوى من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوى من
چون شکاف صبح صد زخم نمايان خفته است
در جگرگاه فلک از تيغ يک پهلوى من
بس که از غيرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گريه اى هر موى من
وحشت من در کمين جلوه صياد نيست
مى کند از بوى خون خويش رم آهوى من
بس که از پهلونشينان زخم منکر خورده ام
مى خلد بند قبا چون تير در پهلوى من
بر حرير عافيت نتوان مرا در خواب کرد
مى شناسد بستر بيگانه را پهلوى من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل مى شود تا مى چکد از روى من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روى من
اين جواب آن غزل صائب که مى گويد رشيد
در قفس افتد اگر رنگى پرد از روى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید