شماره ٥٧٩: سايه تا افتاد ازان مشکين سلاسل بر زمين

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
سايه تا افتاد ازان مشکين سلاسل بر زمين
آيه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمين
چون شفق از خاک خون آلود مى خيزد غبار
بس که در کوى تو آمد شيشه دل بر زمين
گر به اين تمکين گذارد پاى ليلى در رکاب
از گرانبارى گذارد سينه محمل بر زمين
لاله بى داغ تا دامان محشر سر زند
خون ما هر جا چکد از تيغ قاتل بر زمين
در برومندى مکن با خاکساران سرکشى
کز هجوم ميوه گردد شاخ مايل بر زمين
از تحمل خصم بالادست گردد زير دست
موج تيغ از کف گذارد پيش ساحل بر زمين
نيست دست بى نيازان پست فطرت چون غبار
ورنه افتاده است دامان وسايل بر زمين
روزى ثابت قدم آيد به پاى ديگران
توشه را رهرو گذارد پيش منزل بر زمين
مشکل است از مردم آزاده دل برداشتن
از صنوبر کى به افشاندن فتد دل بر زمين؟
صفحه خاک سيه شايسته اقبال نيست
هر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمين
هر کف خاکى دهان شير و کام اژدهاست
چشم بگشا، پاى خود مگذار غافل بر زمين
ترک اين وحشت سرا شايسته افسوس نيست
مى زند بيهوده خود را مرغ بسمل بر زمين
کاهلى از بس که پيچيده است بر اعضاى من
مى گذارد نقش پاى من سلاسل بر زمين
کلک صائب در سخن چون سحرپردازى کند
مى شود يک چشم حيران چاه بابل بر زمين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید