شماره ٦٢٣: خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمى گردانى از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشانى صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ريزه انجم نمى سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن
دل ميناى مى را مى کند جام نگون خالى
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن
درين وحشت سرا تا کى اسير آب و گل باشم؟
مرا راهى به سوى عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختى چون کشتى ما را
لبى خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصى در کنار افکن
نمى گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
ز سوداى محبت هيچ کس نقصان نمى بيند
دل و دستى مرا يارب درين سودا کرامت کن
نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيرى
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن
دل خود مى خورد سيلاب چون جايى گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانى
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معنى را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه اى دارد
نسيم گلستانش را دم عيسى کرامت کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید