شماره ٦٣٢: به يک خميازه گل طى شد ايام بهار من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
به يک خميازه گل طى شد ايام بهار من
به يک شبنم نشست از جوش خون لاله زار من
شب اميدوارى مى شمردم خط مشکين را
ندانستم کز او خواهد سيه شد روزگار من
چنين کز شوق دامان تو خود را جمع مى سازد
عجب دارم پريشان گردد از صرصر غبار من
نه آن صيدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
نمک در چشم ريزد دام را ذوق شکار من
بگو تا آستين از ديده خونبار بردارم
غبارى هست اگر بر خاطرت از رهگذار من
نشاندى از فريب وعده صد بارم به خاک و خون
نکردى شرم يک بار از دل اميدوار من
نفس در خانه آيينه اينجا راست مى کردى
اگر آگاه مى گشتى ز درد انتظار من
حصار عافيت شد طوق قمرى سروبستان را
مکن پهلو تهى اى سرو بالا از کنار من
مرا زين خودپرستان نيست صائب چشم همراهى
مگر دستى گذارد بيخودى در زير بار من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید