شماره ٣٢: شمع صفت ديدنى است عجز جنون زاى من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
شمع صفت ديدنى است عجز جنون زاى من
سر بهوا ميدود آبله پاى من
بال فشان ميروم ليک ندانم کجا
بر پر من بسته اند نامه عنقاى من
بسکه برويم عرق آينه شرم بست
ماند نهان از نظر صورت پيداى من
همقدم گرد باد تاختم از بيخودى
گردش ساغر شکست گردن ميناى من
خجلت اعمال پوچ نامه بفردا فگند
روى ورق پشت کرد مشق چليپاى من
تا زنم انفعال صورتى آرم بعرض
دام نکرد از حباب آينه در پاى من
با همه آزادگى منفعل هستيم
حيف که چين وار نيست دامن صحراى من
غير فسوس از نفس يک سخنم گل نکرد
هر چه شنيدم زدل بود همين واى من
ضعف بصد دشت و در ميکشدم سايه وار
تا بکجايم برد لغزش بى پاى من
چند نفس خون کنم تا بخود افسون کنم
سوختم و وانشد در دل من جاى من
خواه ادب پروريم خواه گريبان دريم
غير درين خيمه نيست جز من و ليلاى من
داغ شو اى عاجزى نوحه کن اى بيکسى
با دو جهان شد طرف (بيدل) تنهاى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید