شماره ٤٢: عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
صيقل زنگار اين آينه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمايگان بى نسبتيم
دامنى دارد غبار صبح در آهن شکن
قيد جسمانى گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقى در قفس دارد وطن
آنهوس منزل که باغ جنتش ناميده اند
رنگها چيده است ليکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خيالى کجکلاه بيخوديست
گردش چشمى که دارد اين فرنگى انجمن
چند باشى انفعال آماده افراط عيش
خنده سرشار دارد گريه از آب دهن
غافل از تقدير بر تدبير ميچينى دکان
کارگاه بى نيازى نيست جاى علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چيده است خلق
اى زخود غافل توهم خشتى برين ويرانه زن
هيچکس از انفعال زندگى آگاه نيست
شمع از شرم آب ميگردد تو زر بن کن لگن
آنقدرها رفتن از خويشت نميخواهد تلاش
شمع را يک گردش رنگست و صد دامن زدن
سعى خاموشى ثبات طبع انشا کردنست
آتش ياقوت ميگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نيست
ميکند ايجاد سيل از خويش ديوار کهن
غازه حسن ادا آسان نمى آيد بدست
فکر خونها ميخورد تا رنگ ميگيرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلى باف بود
پنبه چشم سپيد آورد بوى پيرهن
خون پامالى که چون رنگ حنايت داده اند
آبرو گردد اگر بر جا توانى ريختن
زندگى (بيدل) جهانى را زمرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمى بود آمدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید