شماره ٢٥١: خوش آن ساعت که چون تمثال از آينه فردى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
خوش آن ساعت که چون تمثال از آينه فردى
تو آرى سر برون از جيب ناز و من کنم گردى
زرنگ ناتوانى عذر خواهد سير اين باغم
بدستم بوئى خجلت ندارم جز گل زردى
اگر گردى کند خاک ته پا پشت پا بوسد
براحباب ازين بيشم نمى باشد ره آوردى
عقوبت از کمين معصيت غافل نمى باشد
شب من تيره تر شد آخر از تشويش شبگردى
جهان يکسر قمار آرزوى پوچ ميبازد
بجز دست پشيمانى که دارد برد و آوردى
مروت سخت دور است از مزاج بيحس ظالم
ز زخم کس نميگردد دچار نيشتر دردى
باين سامان که گردون نشه وارستگى دارد
بلند افتاده باشد دامن برچيده مردى
اسير فقرم اما راحت بيدرد سر دارم
بملک تيره روزى نيست چون من سايه پروردى
بذوق کوثر و الوان نعمت خون مخور (بيدل)
بهشت آن بس که يابى نانک گرم آبک سردى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید