شماره ٢٨٧: شب چشم نيم مستش واشد زخواب نيمى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
شب چشم نيم مستش واشد زخواب نيمى
در دست فتنه دادند جام شراب نيمى
موج خجالت سرو پيداست از لب جو
کز شرم قامت او گرديده آب نيمى
گيرم لبت نگردد بى پرده در تکلم
از شوخى تبسم واکن نقاب نيمى
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشيد پنجه ناز زد در خضاب نيمى
پاکست دفتر ما کز برق ناکسيها
باقى نمى توان يافت از صد حساب نيمى
سرمايه يکنفس عمر آنهم بباد داديم
در کسب حرص نيمى در خورد و خواب نيمى
قانع بجام وهميم از بزم نيستى کاش
قسمت کنند بر ما از يک حباب نيمى
عمريست آهم از دل ماند دود مجمر
در آتش است نيمى در پيچ و تاب نيمى
آن لاله ام درين باغ کز درد بيدماغى
تا يکقدح ستانم کردم کباب نيمى
در دعوى کمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نيم بمعنى در هيچ باب نيمى
موى سفيد گل کرد آماده فنا باش
يعنى سواد اين شهر برده است آب نيمى
(بيدل) نشاط اين بزم از بسکه ناتمامى است
چرخ از هلال دارد جام شراب نيمى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید