شماره ٢: نفس بغير تگ و پوى باطلى که ندارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
نفس بغير تگ و پوى باطلى که ندارد
دگر کجا بردم جز بمنزلى که ندارد
بباد هرزه دوى دادخاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن زحاصلى که ندارد
بيک دو قطره که گوهر دمانده است تامل
محيط خفته در آغوش ساحلى که ندارد
بپوش ديده و بگذر که گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشانده است در گلى که ندارد
بهار گلشن امکان زساز و برگ شگفتن
همين شکستن رنگست مشکلى که ندارد
عرق ذخيره نمايد ببارگاه کريمان
زبان جرائت اظهار سايلى که ندارد
بغير تهمت خونى که نيست در رگ بسمل
چه بست و هم بدامان قاتلى که ندارد
درين رباط کهن خواب ناز برده جهانرا
بزير سايه ديوار مايلى که ندارد
غبار شيشه زمردم نهفته است پرى را
مپوش چشم زليلى بمحملى که ندارد
هزار آئينه بر سنگ زد غرور تعين
جهان بخود طرف است از مقابلى که ندارد
نفس گداخت دويدن بباد رفت طپيدن
خيال پا نکشيد آخر از گلى که ندارد
بجز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
بخلوتى که نديده است و محفلى که ندارد
غم محبت و داغ وفا و رنج تمنا
چها نميکشد اين (بيدل) از دلى که ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید