شماره ٤: نفس درازى کس تا بچون و چند نيفتد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
نفس درازى کس تا بچون و چند نيفتد
گره خوشست که بيرون اين کمند نيفتد
حياست آئينه پرداز اختيار تعلق
اگر دل آب نگردد نفس ببند نيفتد
رعونت است که چون شمع ميکشد ته پايت
بسر نيفتى اگر گردنت بلند نيفتد
مروت آنهمه از چشم زخم نيست گزندش
اگر بگوش حيا ناله سپند نيفتد
سفاهت است کرم بى تميز موقع احسان
گشاده دست و دل آن به که هرزه خند نيفتد
زفکر کينه ندارد گزير طينت ظالم
چه ممکن است حسد در چهى که کند نيفتد
چو صبح گرد من از دامنت رسيده باوجى
که تا ابد گرش بر زمين زنند نيفتد
مباد کام کسى بى نصيب لذت معنى
تو لب گشا که جهان چون مگس بقند نيفتد
بخاک راه تو افگنده ام دليکه ندارم
نياز شرم کن اين جنس اگر پسند نيفتد
گر احتياج بطوفان دهد غبار تو (بيدل)
چو صبح که صدا از نفس بلند نيفتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید