شماره ٧٧: ياد شوقى کز جفاهايت دل ما شاد بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
ياد شوقى کز جفاهايت دل ما شاد بود
در شکست اين شيشه را جوش مبارک باد بود
آبيار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هر کجا آهى دميد اشک منش همزاد بود
زندگى را مغتنم ميداشتم غافل ازين
کز نفس تيغ دودم در دست اين جلاد بود
وانکرد آئينه گر ديدن گره از کار من
بند حيرت سخت تر از بيضه فولاد بود
عمر پروازم چو بوى گل بافسردن گذشت
اين قفس آئينه دار خاطر صياد بود
مفت ما کز سعى ناکامى باستغنا زديم
ورنه دل مستسقى و عالم سراب آباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها ميکشد
گر پرى ميزد چو رنگ از خويش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت ميچکد
بيخودى در صنعت راحت عجب اسناد بود
شبکه در بزمت صلاى سوختن ميداد عشق
نغمه ساز سپندم هر چه باداباد بود
روزگارى شد که در تعبير هيچ افتاده ايم
چشم ما تا داشت خوابى عالمى آباد بود
عالم نسيان تماشاخانه يکتائى است
عکس بود آن جلوه تا آئينه ام دريا بود
صد نگارستان چين با بيخودى طى کرده ام
لغزش پا هم براهت خامه بهزاد بود
سرمه اکنون نسخه خاموشى از من ميبرد
ياد ايامى که مو هم بر تنم فرياد بود
پيريم جز ساغر تکليف همان کندن نداد
قامت خم گشته (بيدل) تيشه فرهاد بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید