شماره ١٠٧: جسم غافل را باندوه رم فرصت چکار

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
جسم غافل را باندوه رم فرصت چکار
کاروان هر سو رود بر خويش مى بالد غبار
عيش اين گلشن دليل طبع خرسند است و بس
ورنه از کس بيدماغى برنميدار بهار
طاقت خوددارى از امواج دريا برده اند
داد ما را عشق در بى اختيارى اختيار
همنوائى کو که از ما واکشد درد دلى
آب هم در ناله مى آيد بذوق کوهسار
ديده نتوان يافتن روشن سواد جلوه اش
تا غبارت برنميخيزد زراه انتظار
دل بذوق وصل نقشى ميزند بر روى آب
ايهوس آئينه بشکن سخت بيرنگست يار
بى نگاه واپسينى نيست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشت دنباله دار
عشرت گلزار بيرنگى مهيا کرده ام
در خزانم رنگهاى رفته مى آيد بکار
نخل آهم آبيار من گداز دل بس است
بحر رحمت گو مجوش و ابر احسان گو مبار
تا نباشم خجلت آلود زمينگيرى چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جيب و دامن ديوانگى
شانه ئى در کار دارد ريشخند روزگار
برق راحتهاست (بيدل) اعتبارات جهان
نعل در آتش زجوش رنگ ميگردد بهار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید