شماره ١١١: چه رسد زنشه ئى معنوى بدماغ بيحس بيخبر

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
چه رسد زنشه ئى معنوى بدماغ بيحس بيخبر
زبرى پيامى اگر برى بدکان شيشه گران مبر
در اعتبارى اگر زنى مگذر زساز فروتنى
که بکام حاصل مدعا بتلاش ريشه رسد ثمر
بوداع قافله هوس دل جمع ناقه کش تو بس
نگذشت محمل موج کس زمحيط جز بپل گهر
نگهى که در چمن ادب هوس انتظار چه عبرتى
چو سحر زچاکدل آب ده بگلى که خنده زند بسر
چو سرشک تا نکشى ترى بگذر زجاده خودسرى
ستمست رنج قدم برى بخرام آبله در نظر
بشمار عيب گذشتگان مگشا زهم لب تر زبان
اگر از حيا نگذشته ئى بفسانه پرده کس مدر
سر و برگ فرصت آگهى همه سود غفلت گفتگو
چو چراغ انجمن نفس بفسانه شد شب ما سحر
غم بى تميزى عافيت نشود ندامت هوش کس
بچه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشيده بزير پر
هوس حلاوت اينچمن نزد بجبهه گره زدن
بهوا چه خط که نميکشدترى از طبيعت نيشکر
نرسيد دامن همتى بتظلم غم بى کسى
زده ايم دست بريده ئى بزمين چو بهله بيکمر
بصفى که تيغ اشارتش کند امتحان جفاکشان
فگند جنون گذشتگى سر (بيدل) از همه پيشتر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید