شماره ١١٠: چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه گر دارد بهار
ساعتى چون بوى گل از قيد پيراهن برا
از تو چشم آشنائى آنقدر دارد بهار
کهکشان هم پايمال موج طوفان گلست
سبزه را زخواب غفلت چند بردارد بهار
از صلاى رنگ عيش انجمن غافل مباش
پاره هائى چند بر خون جگر دارد بهار
چشم تا واکرده ئى رنگ از نظرها رفته است
از نسيم صبح دامن بر کمر دارد بهار
بى فنا نتوان گلى زين هستى موهوم چيد
صفحه ما گر زنى آتش شرر دارد بهار
از خزان آئينه دارد صبح تا گل ميکند
جز شکستن نيست رنگ ما اگر دارد بهار
ابر مى نالد گر اسباب نشاط اينچمن
هر چه دارد در فشار چشم تر دارد بهار
از گل و سنبل بنظم و نثر سعدى قانعم
اينمعانى در گلستان بيشتر دارد بهار
مو بمويم حسرت زحمت تبسم ميکند
هر که گردد بسملت بر من نظر دارد بهار
زين چمن (بيدل) نه سروى جست و نه شمشاد رست
از خيال قامتش دودى بسر دارد بهار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید