شماره ١٤١: ناتمام همتى تا عجز سامان نيست سر

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
ناتمام همتى تا عجز سامان نيست سر
حيف اين پرکار قدرت پابدامان نيست سر
بيجگر در عرصه غيرت علم نتوان شدن
جز بدوش شمع ازين محفل نمايان نيست سر
تحفه تسليم در هر جا قبول ناز اوست
گرنه ديوانه در کوه و بيابان نيست سر
در خم هر سجده اوج آبروئى خفته است
همچو اشکم آه بر هر نوک مژگان نيست سر
برخيالى بسته ام دستار نيرنگ حباب
ورنه بر دوشى که دارم غير بهتان نيست سر
بسکه فکر نيستى ميبالد از اجزاى من
بر هوا چون گردبادم بى گريبان نيست سر
چون گهر چندى زموج آزاد بايد زيستن
تا بقيد گردن افتاده است غلطان نيست سر
اهل همت دامن از گرد ندامت شسته اند
همچو پشت دست باب زخم دندان نيست سر
در نمد نتوان نهفت آينه اقبال مرد
زير مو هر چند پنهانست پنهان نيست سر
وضع راحت در عدم هم مغتنم بايد شمرد
اى چراغ کشته دايم در گريبان نيست سر
دانه را گردنکشى با داس ميسازد طرف
طعمه تيغست تا با خاک يکسان نيست سر
يکدم از آب دم تيغى مدارايش کنيد
آخر اى کم همتان زين بيش مهمان نيست سر
همچو شمعم بر اميد نارسا بايد گريست
شور تيغى در سر افتاده است و چندان نيست سر
(بيدل) امشب در نثارآباد ذوق نام او
سبحه سوداى خوشى کرده است ارزان نيست سر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید