شماره ١٥٧: چو شمع غره مشو چشم بر حيا انداز

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
چو شمع غره مشو چشم بر حيا انداز
سريست زحمت دوشت بزير پا انداز
گداى درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندى مژه هم بر کف دعا انداز
اشارتيست زدى کشته هاى فردايت
که هر چه پيش تو آرند برقفا انداز
بفکر خويش فتادى و باختى آرام
ترا که گفت که خود را درين بلا انداز
جهان بکنج فراموشى دل آسوده است
تو نيز شيشه بطاق همين بنا انداز
کم از حباب نه ئى ناز کن بذوق فنا
سر بريده کلاهى است بر هوا انداز
بنام عزت اگر دعوى کمال کنى
بخانهاى نگين نقش بوريا انداز
شهيد حسرت آن نقش پاى رنگينم
بخاک جاى گلم برگى از حنا انداز
غبار ميکند از خاک رفتگان فرياد
که سرمه ايم نگاهى بسوى ما انداز
دگر فسانه ما و منت که مى شنود
بنال و گوش برآواز آشنا انداز
بروى پرده هستى که ننگ رسوائيست
چو (بيدل) از عرق شرم بخيه ها انداز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید