شماره ٢٢٠: تماشائى که من دارم مقيم چشم حيرانش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
تماشائى که من دارم مقيم چشم حيرانش
هزار آئينه يک گل ميدهد از طرف بستانش
نفس در سينه ام تيريست از بيداد هجرانش
که من دل کرده ام نام بخون آلوده پيکانش
بعالم برق حسنت آتش افگنده است ميترسم
که گيرد دود خط دامن چو دست دادخواهانش
چنان روشن شود يارب سواد سرنوشت من
که از بيحاصلى کردند نقش طاق نسيانش
زترک پيرهن آزدگانرا نيست رسوائى
ندارد ناله آثارى که بايد ديد عريانش
جنون گرديد ما را رهنماى کعبه شوقى
که از دلهاى بيطاقت بود ريگ بيابانش
صفاى دل کدورتهاى امکان برتو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زير دامانش
پى آزار مردم از جهنم کم نمى باشد
بهشت جاودان و يکنفس تشويش شيطانش
عدم را هستى انديشيدنت نگذاشت بيصورت
چه دشواريست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر واکرده ئى ترک هوسهاى اقامت کن
که شمع اينجا همان پا ميکشد سر از گريبانش
بگردش هر نفس رنگ بهارت دست ميسايد
چه لازم آسيابانت کند وضع پيمانش
بياض آرزو (بيدل) سواد حيرتى دارد
که روشن ميکند عبرت بچشم پير کنعانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید