شماره ٢٣٥: در آن کشور که پيشانى گشايد حسن جاويدش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
در آن کشور که پيشانى گشايد حسن جاويدش
گرفتن تا قيامت برندارد نام خورشيدش
ز خويشم مى برد جائى که ميگردم بهار آنجا
نگاه ساغر ايماى گل بادام تمهيدش
بگلزارى که الفت دسته بند موى مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سايه ئى بيدش
اشارات حقيقت بر مجاز افگند آگاهى
خرد هر جا پرى در جلوه آمد شيشه فهميدش
زبس اسرار پيدائى دقيق افتاده است اينجا
نظر وا کرد بر کيفيت خويش آنکه پوشيدش
گر اين ياس از شمار سال و ماه کلفتم خيزد
مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عيدش
بچندين جام نتوان جز همان يک نشه پيمودن
تو هم پيمانه ئى دارى که پر کرده است جمشيدش
جنون مضرابى ناموس الفت نغمها دارد
شکست از هر چه باشد ميزند بر سايه اميدش
چه مقدار آگهى بر خويش چيند قطره از دريا
خيالت راست تحقيقى که ممگن نيست تقليدش
نپردازى بفکر نغمه تحقيق من (بيدل)
که چرخ اينجا خميدن ميکشد با چنگ ناهيدش
در طلسم دهر خصم راحتم از چشم خويش
چون نگه پا در رکاب وحشم از چشم خويش
در خيال جلوه ات بار هر نگه جوشيده ام
عالمى دارد سراغ حيرتم زچشم خويش
جوهر بينش خنک زير بساط کس مباد
پاى تا سر يکدل بيطاقتم زچشم خويش
تا شدم آينه حسن تجلى پرورش
کرد چون نظاره پنهان حيرتم از چشم خويش
امتحان آگهى (بيدل) سراپايم گداخت
همچو شمع افگند آخر همتم از چشم خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید