شماره ٢٣٩: دلى ديوانه ئى دارم بگيسوى گره گيرش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
دلى ديوانه ئى دارم بگيسوى گره گيرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجيرش
زخواب عافيت بيگانه باشد چشم زخم من
سر تسلم تا ننهد ببالين پر تيرش
تو در بند خودى قدر خروشى دل چه ميدانى
که آواز جرس گم گشتگان دانند تأثيرش
مگو افسرد عاشق گر ندارد پاى جولانى
چو گل صد رنگ پرواز است زير بال تسخيرش
مآل کار غفلتهاى ما را کيست دريابد
که همچون خواب مخمل حيرت محضست تعبيرش
سفال و چينى اين بزم بر هم خوردنى دارد
تو از فقر و غنا آماده کن سازيم در زيرش
غبار صيدم از صحراى امکان رفته ام اما
هنوز از خون من دارد روانى آب شمشيرش
تماشاگاه صحراى محبت حيرتى دارد
که بايد در دل آينه خفت از چشم نخچيرش
اثر پرورده ذوق گرفتارى دلى دارم
که بالد شور زنجير از شکست رنگ تصويرش
دم پيرى فسردن بر دل عاشق نمى بندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تبا شيرش
جوانيهاى اوهامت باين خجلت نمى ارزد
که چون نظاره خم گرديدن مژگان کند پيرش
مپرس از ساز جسم و الف تار نفس (بيدل)
جنون دارد کف خاکى که من دارم بزنجيرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید