شماره ٢٣٨: دل بيمدعا رنگى ندارد تا کنم فاشش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
دل بيمدعا رنگى ندارد تا کنم فاشش
صدف در حيرت آينه گم کرده است نقاشش
درين محفل نياوردند از تاريکى دلها
چراغى را که باشد امتياز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغيير وضع خود جدل دارد
بهر جا شيشه و سنگى است باوهم است پرخاشش
بتشويش دل مايوس رنجى نيست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کرده است بى آشش
باين شرمى که مى بيند کريم از جبهه سايل
گهر هم سرنگون مى افتد از دست گهرپاشش
بملک بى نيازى رو که گاه احتياج آنجا
چو ناخن ميکشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زن چيزى نمى ارزد
همه گر ريش زاهد در خيال آيد که بتراشش
شئون هر صفت مستورى عاشق نميخواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عريانيست نباشش
بساط زندگى مفت حضور اما بدل جا کو
نفس مى گسترد در خانه آينه فراشش
ندارد کاوش دل صرفه امن کسى (بيدل)
در اين ناسور طوفانهاى خون خفته است مخراشش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید