شماره ٢٧٧: هر گه روم از خويش بسوداى وصالش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هر گه روم از خويش بسوداى وصالش
طوفان کند از گرد رهم بوى خيالش
خواندند بکوثر زلب يار حديثى
از خجلت اظهار عرق کرد زلالش
رنگى که دميد از چمن وحشت امکان
بستند همان نامه ئى پرواز ببالش
از کلفت آينه ئى عشاق حذر کن
بر جلوه اثر ميکند افسون ملالش
عمرى که زجيبش شرر خسته نخندد
نگذارکه پامال کند گردش سالش
تحريک زبان صرفه بيمغز ندارد
سررشته رسوائى کوس است دوالش
درويش همان قانع آهنگ خموشيست
هم کاسه چينى نتوان يافت سفالش
کلکى که بسر منزل معنيست عصايم
صد شمع توان ريختن از رشته نالش
از مکر فلک اينهمه غافل نتوان زيست
چين حسدى هست در ابروى هلالش
(بيدل) بقفس کرده ام از گلشن امکان
رنگى که نه پرواز عيانست و نه بالش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید