شماره ٢٧٨: هوس وداع بهار خيال امکان باش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هوس وداع بهار خيال امکان باش
چو رنگ رفته بباغ دگر گل افشان باش
کناره جوئى ازين بحر عافيت دارد
وداع مجلسيان کن زدور گردان باش
گرفتم اينکه بجائى نميرسد کوشش
چوشوق ننگ فسردن مکش پرافشان باش
بقدر بى سر و پائيست اوج همتها
بباد ده کف خاک خود و سليمان باش
نظاره ها همه صرف خيال خودبينى است
بدهر ديده بينا کجاست عريان باش
اگر گداز دلى نيست ديده ئى بفشار
محيط اگر نتوان بود ابر نسيان باش
سراسر چمن دهر نرگستانست
تو نيز آينه ئى بر تراش و حيران باش
بدام حرص چو گشتى اسير رفتن نيست
برنگ موج زگردابها گريزان باش
مگير اين همه چون گردباد دامن دشت
بقدر آنکه سر از خودکشى گريبان باش
شرار کاغذم از دور ميزند چشمک
که يک نفس بخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خيال نتوان بود
بهر چه از هوست واخرند ارزان باش
درين زمانه زعلم و هنر که مى پرسد
دوخر گواه کمالت بس است انسان باش
خبر زلذت پهلوى چرب خويشت نيست
شبى چو شمع درين قحط خانه مهمان باش
چو شانه ات همه گر صد زبان بود (بيدل)
زموشگافى زلف سخن پشيمان باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید