شماره ٣: در ره عشق از بلا آزاد نتوان زيستن

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
در ره عشق از بلا آزاد نتوان زيستن
تا غمش در سينه باشد، شاد نتوان زيستن
دشمنى چون عشق در بنياد دل افشرده پاى
بر اميد صبر بى بنياد نتوان زيستن
قوت جان من تويي، چند از صبا بويى و بس
آخر اين کس مردن است، از باد نتوان زيستن
دل مرا شاهد پرست و ناز آن بدخو بلا
با چنين دل از بلا آزاد نتوان زيستن
من به جان مرغ اسير و خلق گويد صبر کن
ايمن اندر رشته صياد نتوان زيستن
هر کجا گفتار شيرين رخنه در جان افگند
حاضر مردن کم از فرهاد نتوان زيستن
گر چه من سختى کشم، آخر جفا را هم حد است
هم تو دانى کاندرين بيداد نتوان زيستن
روزگار من پريشان شد ز ياد زلف تو
در چنين ويرانه آباد نتوان زيستن
جور کش، خسرو، مزن دم از جفاى دوستان
روز و شب با ناله و فرياد نتوان زيستن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید