من اينجا و دل گمره در آن کو
از آن گمگشته مسکين نشان کو
مگو، اى پندگو، بى او بزى خوش
خوشم گر زنده مانم، ليک جان کو
مرا گويى که رو با صابرى ساز
تو خود مى گويى اما گو که آن کو
به دل گويم که غمها خواهمش، گفت
چو او پيش نظر آيد، زبان کو
بپرس اين ناتوان را، پيش تر زانک
بپرسى خلق را کان ناتوان کو
پس از مردن دعاى تربت من
بسندست آنکه گويي، گو فلان کو
به گستاخى حديث بوسه گفتم
به خنده گفت کاى خسرو، دهان کو