اى مردم ديده نکويى
شاد آنکه درون چشم اويى
من بى تو چگويمت که چونم
بى من تو چگونه اي، نگويى
سيب ار چه تراست، آب او را
چاه زنخ تو برد گويى
بر پسته لب تو تا نخنديد
از پسته نرفت تنگ خويى
بر مشک دهى به خون گواهى
گر طره خويشتن ببويى
گل پيش تو، گر به باغ رانى
خيزد به هزار تازه رويى
درياب که گوهرى چو اشکم
در خاک نيابي، ار بجويى
من پاى ز آب ديده شويم
تو دست ز خون من نشويى
با اين همه از تو چشم بد دور
اى مردم ديده را نکويى