آن نه روييست که ماهى ست بدان زيبايى
وان نه بالاست، بلاييست بدان رعنايى
گر سر زلف سيه بازگشايي، چه عجب
که شود مشک تتار از غم تو شيدايي!!
بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست
با تو بگشايم اگر پيش کسى نگشايى
مردم چشمى و شد خانه چشمم تاريک
تا تو در خانه ديگر شدي، اى بينايى
سوى ديوار چه آيى که نيايد، صنما
هيچگه صورت ديوار بدين زيبايى
هم بدان بام چو مهتاب طوافى مکن
آفتابى تو، چرا بر سر ديوار آيي؟
چند از دور، حبيبا، به سوى من نگرى
چند هر ساعتى از خويشتنم بربايى
بخت يارى دهدم، گر تو به من يار شوى
دولتم رو بنمايد، چو تو رو بنمايى
دوش پيغام تو بر ما برسيده ست، امروز
جان به شکرانه فرستيم، چه مى فرمايي؟
بکشيدم سر زلف تو و خسرو داند
آنچه من مى کشم امروز بدين تنهايى