باز، اى سرو خرامان، ز کجا مى آيي؟
کز براى دل ديوانه ما مى آيى
مى کشد هجر و ره آمدنت مى طلبم
چيست فرمان تو، جانا، به کجا مى آيي؟
گر ز جا مى روى از خويش نباشد عجبى
عجب اين است که چون باز به جا مى آيى
اى خوش آن کشته که شد در ته شمشير و بزيست
که در آن دم تو به نظاره ما مى آيى
سوزت، اى عشق، همه خرمن جانها سوزد
شرم نايد که بر اين برگ گيا مى آيى
زندگانيت نمى سازد دانم، خسرو
آخر اين کوى فلان است که تا مى آيي!