تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازى
چه حاجت است که با ما کرشمه اى سازى
به تيغ بازى مژگان مريز خون مرا
که نيست ريختن خون عاشقان بازى
شب آمدى و نگفتم به کس، ولى چه کنم؟
که بوى زلف به همسايه کرد غمازى
حديث حسن کسى را به عهد تو نرسد
ترا رسد که، نگارا، به حسن ممتازى
از آن شده ست لگدکوب بلبلان سر سرو
که پيش قامت تو مى کند سرافرازى
چو جان به پاى تو انداختم، خيال بگفت
که من از آن توام تا تو دل نيندازى
رضا به کشتن خود داد خسروت که ز لب
به زنده کردن او چون مسيح پردازى