عزيزى همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذارى
به حق عزتى کاندر دل من دارد آن خوارى
جفا پيرايه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزيبد زيور مهر و وفادارى
به تيغم گر کنى صد شاخ و از بيخم بيندازى
ترا سرسبز مى خواهم، ندارم برگ بيزارى
ز غمزه کشتيم، اکنون به بوسيدن لبى تر کن
کرم کن آخر اين شربت که زخمى خورده ام کارى
چو گم کردم به زير خاک در کوى فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهى ياد آرى
وه، اى خواب اجل، آخر نخواهى آمدن وقتى
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بيدارى
به هشيارى ندارم تاب غم، ساقي، بيار آن مى
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روى هوشيارى
مزن، اى دوست، چندين بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هيچ دشمن را به دست دل گرفتارى
به صد جان شکر مى گويد، جفاهاى ترا خسرو
شکايت گونه اى دارد هم از تو گر بدين کارى