بيکار دلى باشد کو را نبود دردى
کاهل فرسى باشد کز وى نجهد گردى
دردى که ز عشق آيد، جانم به فداى آن
خود جان نبود شيرين بى ذوق چنان دردى
از گردش چشمت هست آواردگى دلها
تا کعب نفرمايد، جنبش نکند نردى
شبها منم و شمعى هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهى و دمى سردى
شد وقت گل و روزى فرياد که ننشينى
يک دم چو گل سرخى در پيش گل زردى
زانگه که غمت در دل چون حرص بخيلان شد
دارم همه شب چشمى چون دست جوانمردى
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خنديد که عاشق را به زين نبود خوردى