آمد بهار و سرو بر آراست قامتى
گل بر کشيد بهر طرب را علامتى
گرديده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتى
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نيم شب شوم به قد يار اقامتى
او در خرام و انبهى جان به گرد او
حشرى ست گوييا که روان با قيامتى
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه اى نماند متاع سلامتى
هم خون عاشقان گنهش را شفيع باد
چون نيستش ز کردن خونها ندامتى
اى پندگوي، در گذر از پند بيدلان
دانى که مست را نبود استقامتى
گفتار خويش بيهده ضايع چه مى کني؟
در حق گمرهى که نيرزد سلامتى
داغم نهاد بر دل و در جانيم هنوز
به زين مخواه سوختگان را غرامتى
صد فتنه ز آب ديده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بيم شئامتى