شماره ٣٨١: خيالى کرده ام وين از خيال خود نمى دانى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
خيالى کرده ام وين از خيال خود نمى دانى
ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمى دانى
نهادى سنبله بر مشترى و مى کشى خلقى
منت آگه کنم گر تو وبال خود نمى دانى
ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه
صف موران مسکين پايمال خود نمى دانى
مه دو هفته مى خوانى رخ خود را و من چون مه
همى کاهم که در خوبى کمال خود نمى دانى
مگو اى شاخ خلق از ديدنم بهر چه مى ميرند
تو يعنى از بلاى زلف و خال خود نمى دانى
دمى با مردم ديده نشستى پس دم ديگر
اگر زين هم نشينى بد ملال خود نمى دانى
بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درين خسرو
که حالى در چنين نظاره حال خود نمى دانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید