شماره ٤٧: نامسلمان پسرى خون دلم خورد چو آب

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نامسلمان پسرى خون دلم خورد چو آب
که به مستى دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلى شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حريفيست که گر يابد دست
مى کند دست به خون ملک الموت خضاب
چهره هجر به خواب آيد اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسيم افتد اگر برگيرد
به سر انگشت خيال از رخ او طرف نقاب
تو که دارى سر شاهنشهى کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبى چو ز تيغت دادى
دم ديگر به چشانش که ثوابست ثواب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید