شماره ٤٠٤: به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من
گره گرديده حرفى در دل او گوئيا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبى
نمى دانم چه در دل دارد آن کان حيا از من
جبين پرچين و دل پرکين سبک کام و گران تمکين
ز پيشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غير ديد و لب گزيد آن بت
ندانستم که پاس راز او مى داشت يا از من
چنان بى اعتبارم پيش او کز بهر خونريزم
کشد تيغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بيندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نيست ايمن غالبا از من
به دريا قوت را چون کرد پنهان اين کمان ببردم
که مى ترسد ز رازش حرفى افتد برملا از من
نهانى مى نمايندم بهم خاصان او گويا
به آن بيگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پيش محتشم يعنى
تو هم بايد دگر حرفى نگوئى هيچ جا از من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید