دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى عاشق به پيش يار خود
مي‌شمرد از خدمت و از کار خود
کز براى تو چنين کردم چنان
تيرها خوردم درين رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسى ناکام رفت
هيچ صبحم خفته يا خندان نيافت
هيچ شامم با سر و سامان نيافت
آنچ او نوشيده بود از تلخ و درد
او به تفصيلش يکايک مي‌شمرد
نه از براى منتى بل مي‌نمود
بر درستى محبت صد شهود
عاقلان را يک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگى زان کى رود
مي‌کند تکرار گفتن بي‌ملال
کى ز اشارت بس کند حوت از زلال
صد سخن مي‌گفت زان درد کهن
در شکايت که نگفتم يک سخن
آتشى بودش نمي‌دانست چيست
ليک چون شمع از تف آن مي‌گريست
گفت معشوق اين همه کردى وليک
گوش بگشا پهن و اندر ياب نيک
کانچ اصل اصل عشقست و ولاست
آن نکردى اينچ کردى فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چيست
گفت اصلش مردنست ونيستيست
تو همه کردى نمردى زنده‌اى
هين بمير ار يار جان‌بازنده‌اى
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
هم‌چو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد
هم‌چو جان و عقل عارف بي‌کبد
نور مه‌آلوده کى گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نيک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
هم‌چو نور عقل و جان سوى اله
وصف پاکى وقف بر نور مه‌است
تا بشش گر بر نجاسات ره‌است
زان نجاسات ره و آلودگى
نور را حاصل نگردد بدرگى
ارجعى بشنود نور آفتاب
سوى اصل خويش باز آمد شتاب
نه ز گلحنها برو ننگى بماند
نه ز گلشنها برو رنگى بماند
نور ديده و نورديده بازگشت
ماند در سوداى او صحرا و دشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید