دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شيخ روزى چار کرت چون فقير
بهر کديه رفت در قصر امير
در کفش زنبيل و شى لله زنان
خالق جان مي‌بجويد تاى نان
نعلهاى بازگونه‌ست اى پسر
عقل کلى را کند هم خيره‌سر
چون اميرش ديد گفتش اى وقيح
گويمت چيزى منه نامم شحيح
اين چه سغرى و چه رويست و چه کار
که به روزى اندر آيى چار بار
کيست اينجا شيخ اندر بند تو
من نديدم نر گدا مانند تو
حرمت و آب گدايان برده‌اى
اين چه عباسى زشت آورده‌اى
غاشيه بر دوش تو عباس دبس
هيچ ملحد را مباد اين نفس نحس
گفت اميرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نه‌اى چندين مجوش
بهر نان در خويش حرصى ديدمى
اشکم نان‌خواه را بدريدمى
هفت سال از سوز عشق جسم‌پز
در بيابان خورده‌ام من برگ رز
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود اين رنگ تنم
تا تو باشى در حجاب بوالبشر
سرسرى در عاشقان کمتر نگر
زيرکان که مويها بشکافتند
علم هيات را به جان دريافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
ليک کوشيدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود
عشق غيرت کرد و زيشان در کشيد
شد چنين خورشيد زيشان ناپديد
نور چشمى کو به روز استاره ديد
آفتابى چون ازو رو در کشيد
زين گذر کن پند من بپذير هين
عاشقان را تو به چشم عشق بين
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سينه‌هاى عاشقان را کم خراش
نه گمانى برده‌اى تو زين نشاط
حزم را مگذار مي‌کن احتياط
واجبست و جايزست و مستحيل
اين وسط را گير در حزم اى دخيل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید