دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صوفيى را گفت خواجه‌ى سيم‌پاش
اى قدمهاى ترا جانم فراش
يک درم خواهى تو امروز اى شهم
يا که فردا چاشتگاهى سه درم
گفت دى نيم درم راضي‌ترم
زانک امروز اين و فردا صد درم
سيلى نقد از عطاء نسيه به
نک قفا پيشت کشيدم نقد ده
خاصه آن سيلى که از دست توست
که قفا و سيليش مست توست
هين بيا اى جان جان و صد جهان
خوش غنيمت دار نقد اين زمان
در مدزد آن روى مه از شب روان
سرمکش زين جوى اى آب روان
تا لب جو خندد از آب معين
لب لب جو سر برآرد ياسمين
چون ببينى بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور که آنجا آب هست
گفت سيماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزه‌زار
گر ببارد شب نبيند هيچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگى هر گلستان جميل
هست بر باران پنهانى دليل
اى اخى من خاکيم تو آبيى
ليک شاه رحمت و وهابيى
آن‌چنان کن از عطا و از قسم
که گه و بي‌گه به خدمت مي‌رسم
بر لب جو من به جان مي‌خوانمت
مي‌نبينم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زانک ترکيبم ز خاکى رسته شد
يا رسولى يا نشانى کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرين کار آن دو يار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند يک رشته‌ى دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
يک سرى بر پاى اين بنده‌ى دوتو
بست بايد ديگرش بر پاى تو
تا به هم آييم زين فن ما دو تن
اندر آميزيم چون جان با بدن
هست تن چون ريسمان بر پاى جان
مي‌کشاند بر زمينش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بيهشى
رسته از موش تن آيد در خوشى
موش تن زان ريسمان بازش کشد
چند تلخى زين کشش جان مي‌چشد
گر نبودى جذب موش گنده‌مغز
عيش‌ها کردى درون آب چغز
باقيش چون روز برخيزى ز خواب
بشنوى از نوربخش آفتاب
يک سر رشته گره بر پاى من
زان سر ديگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درين خشکى کشيد
مر ترا نک شد سر رشته پديد
تلخ آمد بر دل چغز اين حديث
که مرا در عقده آرد اين خبيث
هر کراهت در دل مرد بهى
چون در آيد از فنى نبود تهى
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردست فهم
امتناع پيل از سيران ببيت
با جد آن پيلبان و بانگ هيت
جانب کعبه نرفتى پاى پيل
با همه لت نه کثير و نه قليل
گفتيى خود خشک شد پاهاى او
يا بمرد آن جان صول‌افزاى او
چونک کردندى سرش سوى يمن
پيل نر صد اسپه گشتى گام‌زن
حس پيل از زخم غيب آگاه بود
چون بود حس ولى با ورود
نه که يعقوب نبى آن پاک‌خو
بهر يوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوى صحرا يک زمان
جمله گفتندش مينديش از ضرر
يک دو روزش مهلتى ده اى پدر
تا به هم در مرجها بازى کنيم
ما درين دعوت امين و محسنيم
گفت اين دانم که نقلش از برم
مي‌فروزد در دلم درد و سقم
اين دلم هرگز نمي‌گويد دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دليل قاطعى بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وى نشانى آن‌چنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
اين عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بيناى راه
اين قضا را گونه گون تصريفهاست
چشم‌بندش يفعل‌الله ما يشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گوييى دل گويدى که ميل او
چون درين شد هرچه افتد باش گو
خويش را زين هم مغفل مي‌کند
در عقالش جان معقل مي‌کند
گر شود مات اندرين آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
يک بلا از صد بلااش وا خرد
يک هبوطش بر معارجها برد
خام شوخى که رهانيدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لايزالى گشت مست
شد مميز از خلايق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقليدشان
وز خيال ديده‌ى بي‌ديدشان
اى عجب چه فن زند ادراکشان
پيش جزر و مد بحر بي‌نشان
زان بيابان اين عمارت‌ها رسيد
ملک و شاهى و وزارتها رسيد
زان بيابان عدم مشتاق شوق
مي‌رسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زين باديه
مي‌رسد در هر مسا و غاديه
آيد و گيرد وثاق ما گرو
که رسيدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جاده‌ى شاهست آن زين سو روان
وآن از آن سو صادران و واردان
نيک بنگر ما نشسته مي‌رويم
مي‌نبينى قاصد جاى نويم
بهر حالى مي‌نگيرى راس مال
بلک از بهر غرض‌ها در مل
پس مسافر اين بود اى ره‌پرست
که مسير و روش در مستقبلست
هم‌چنانک از پرده‌ى دل بي‌کلال
دم به دم در مي‌رسد خيل خيال
گر نه تصويرات از يک مغرس‌اند
در پى هم سوى دل چون مي‌رسند
جوق جوق اسپاه تصويرات ما
سوى چشمه‌ى دل شتابان از ظما
جره‌ها پر مي‌کنند و مي‌روند
دايما پيدا و پنهان مي‌شوند
فکرها را اختران چرخ دان
داير اندر چرخ ديگر آسمان
سعد ديدى شکر کن ايثار کن
نحس ديدى صدقه و استغفار کن
ما کييم اين را بيا اى شاه من
طالعم مقبل کن و چرخى بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسيب ذنب جان شد سياه
از خيال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلدارى خوب تو دلى
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلى
اى عزيز مصر و در پيمان درست
يوسف مظلوم در زندان تست
در خلاص او يکى خوابى ببين
زود که الله يحب المحسنين
هفت گاو لاغرى پر گزند
هفت گاو فربهش را مي‌خورند
هفت خوشه‌ى خشک زشت ناپسند
سنبلات تازه‌اش را مي‌چرند
قحط از مصرش بر آمد اى عزيز
هين مباش اى شاه اين را مستجيز
يوسفم در حبس تو اى شه نشان
هين ز دستان زنانم وا رهان
از سوى عرشى که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالى به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطيم
لاجرم کيد زنان باشد عظيم
اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو اين زارى يوسف در عثار
يا بر آن يعقوب بي‌دل رحم آر
ناله از اخوان کنم يا از زنان
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دى پژمرده‌ام
کز بهشت وصل گندم خورده‌ام
چون بديدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام سلم و پيغام ترا
من سپند از چشم بد کردم پديد
در سپندم نيز چشم بد رسيد
دافع هر چشم بد از پيش و پس
چشم‌هاى پر خمار تست و بس
چشم بد را چشم نيکويت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کيمياها مي‌رسد
چشم بد را چشم نيکو مي‌کند
چشم شه بر چشم باز دل زدست
چشم بازش سخت با همت شدست
تا ز بس همت که يابيد از نظر
مي‌نگيرد باز شه جز شير نر
شير چه کان شاه‌باز معنوى
هم شکار تست و هم صيدش توى
شد صفير باز جان در مرج دين
نعره‌هاى لا احب الافلين
باز دل را که پى تو مي‌پريد
از عطاى بي‌حدت چشمى رسيد
يافت بينى بوى و گوش از تو سماع
هر حسى را قسمتى آمد مشاع
هر حسى را چون دهى ره سوى غيب
نبود آن حس را فتور مرگ و شيب
مالک الملکى به حس چيزى دهى
تا که بر حس‌ها کند آن حس شهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید