حکايت سليمان با دهقان

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
روزى از آنجا که فراغى رسيد
باد سليمان به چراغى رسيد
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر اين تخته مينا نهاد
ديد بنوعى که دلش پاره گشت
برزگرى پير در آن ساده دشت
خانه ز مشتى غله پرداخته
در غله دان کرم انداخته
دانه فشان گشته بهر گوشه اى
رسته ز هر دانه او خوشه اى
پرده آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان ز سليمان گشاد
گفت جوانمرد شو اى پيرمرد
کاينقدرت بود ببايست خورد
دام نه اى دانه فشانى مکن
با چو منى مرغ زبانى مکن
بيل ندارى گل صحرا مخار
آب نيابى جو دهقان مکار
ما که به سيراب زمين کاشتيم
زانچه بکشتيم چه برداشتيم
تا تو درين مزرعه دانه سوز
تشنه و بى آب چه آرى بروز
پير بدو گفت مرنج از جواب
فارغم از پرورش خاک و آب
با تر و خشک مرا نيست کار
دانه ز من پرورش از کردگار
آب من اينک عرق پشت من
بيل من اينک سرانگشت من
نيست غم ملک و ولايت مرا
تا منم اين دانه کفايت مرا
آنکه بشارت به خودم ميدهد
دانه يکى هفتصدمم ميدهد
دانه به انبازى شيطان مکار
تا ز يکى هفتصد آيد به بار
دانه شايسته ببايد نخست
تا گره خوشه گشايد درست
هر نظرى را که برافروختند
جامه باندازه تن دوختند
رخت مسيحا نکشد هر خرى
محرم دولت نبود هر سرى
کرگدنى گردن پيلى خورد
مور ز پاى ملخى نگذرد
بحر به صد رود شد آرام گير
جوى به يک سيل برآرد نفير
هست در اين دايره لاجورد
مرتبه مرد بمقدار مرد
دولتيى بايد صاحبدرنگ
کز قدرى ناز نيايد بتنگ
هر نفسى حوصله ناز نيست
هر شکمى حامله راز نيست
ناز نگويم که ز خامى بود
ناز کشى کار نظامى بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید