داستان پير خشت زن

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
در طرف شام يکى پير بود
چون پرى از خلق طرف گير بود
پيرهن خود ز گيا بافتى
خشت زدى روزى از آن يافتى
تيغ زنان چون سپر انداختند
در لحد آن خشت سپر ساختند
هرکه جز آن خشت نقابش نبود
گرچه گنه بود عذابش نبود
پير يکى روز در اين کار و بار
کار فزائيش در افزود کار
آمد از آنجا که قضا ساز کرد
خوب جوانى سخن آغاز کرد
کاين چه زبونى و چه افکندگيست
کاه و گل اين پيشه خر بندگيست
خيز و مزن بر سپر خاک تيغ
کز تو ندارند يکى نان دريغ
قالب اين خشت در آتش فکن
خشت تو از قالب ديگر بزن
چند کلوخى بتکلف کنى
در گل و آبى چه تصرف کنى
خويشتن از جمله پيران شمار
کار جوانان بجوانان گذار
پير بدو گفت جوانى مکن
درگذر از کار و گرانى مکن
خشت زدن پيشه پيران بود
بارکشى کار اسيران بود
دست بدين پيشه کشيدم که هست
تا نکشم پيش تو يکروز دست
دستکش کس نيم از بهر گنج
دستکشى ميخورم از دست رنج
از پى اين رزق وبالم مکن
گر نه چنينست حلالم مکن
با سخن پير ملامتگرش
گريان گريان بگذشت از برش
پير بدين وصف جهانديده بود
کز پى اين کار پسنديده بود
چند نظامى در دنيى زنى
خيز و در دين زن اگر ميزنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید