داستان عيسى

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
پاى مسيحا که جهان مى نبشت
بر سر بازارچه اى ميگذشت
گرگ سگى بر گذر افتاده ديد
يوسفش از چه بدر افتاده ديد
بر سر آن جيفه گروهى نظار
بر صفت کرکس مردار خوار
گفت يکى وحشت اين در دماغ
تيرگى آرد چو نفس در چراغ
وان دگرى گفت نه بس حاصلست
کورى چشمست و بلاى دلست
هر کس ازان پرده نوائى نمود
بر سر آن جيفه جفائى نمود
چون به سخن نوبت عيسى رسيد
عيب رها کرد و به معنى رسيد
گفت ز نقشى که در ايوان اوست
در بسپيدى نه چو دندان اوست
وان دو سه تن کرده ز بيم و اميد
زان صدف سوخته دندان سپيد
عيب کسان منگر و احسان خويش
ديده فرو کن به گريبان خويش
آينه روزى که بگيرى به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
خويشتن آراى مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار
جامه عيب تو تنگ رشته اند
زان بتو نه پرده فروهشته اند
چيست درين حلقه انگشترى
کان نبود طوق تو چون بنگرى
گر نه سگى طوق ثريا مکش
گر نه خرى بار مسيحا مکش
کيست فلک پير شده بيوه
چيست جهان دود زده ميوه
جمله دنيا ز کهن تا به نو
چون گذرندست نيرزد دو جو
انده دنيا مخور اى خواجه خيز
ور تو خورى بخش نظامى بريز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید